سفرنامه اربعین ۹۸

قسمت ۲ :

نیمه شب بود که گیت‌های ایرانی در مرز مهران را ردّ کردیم. کالسکه دخترم فاطمه را دنبال خودم می‌کشیدم که سربازی لاغری با چشمانی شاداب جلویم را گرفت. خالی مشکی روی گونه‌اش همان اول به چشمم آمد. آرام گفت: « حاجی خوش به حالت، داری میری کربلا برای من هم دعا کن. »

دست راستم را از کالسکه کندم و به سویش دراز کردم. گفتم: «  شما بیشتر از من ثواب می‌بری، شما خادم الحسین علیه السلام هستی و من زائری که معلوم نیست زیارتش قبول بشه یا نه. کار شما بیشتر ارزش داره.»

چشم چرخاندم روی لباسش تا اسم و فامیلش را نگاه کنم، دست بردم و شال مشکی نظامی‌اش را کنار زدم و گفتم: « حتماً از طرف شما زیارت می‌کنم. اسمت هم که . فرشاده، درسته؟! »

سر و شانه‌اش سایه انداخته بود روی تنش، برچسب روی سینه‌اش را درست ندیدم. سرباز لبخندش کشیده‌تر شد و ذوق زده گفت: « بله حاج‌آقا اسمم فرشید فرشاده. »

همان‌طور که کالسکه را کشیدم تا از همراهانم جا نمانم، گفتم: « حتماً به اسم یادت می‌کنم. خیالت راحت، یادم نمیره. »

اشک دوید توی چشمان درشتش. نورافکن پایانه مرزی مهران انگار تمام چشمش را پر کرده بود. آهی کشید و برگشت. یک نگاه دیگر به او انداختم و به فکر فرو رفتم: « مگه میشه یادم بره! فرشیدِ فرشاد، اسمش و اشکش هر دو روی دلم نشست و حک شد. »

آه یک سرباز در ساعت یک و نیم نصف شب، ده روز مانده به اربعین. شاید ارزش همین آهش از تمام قدم‌های پیاده من بیشتر باشد. مگر می‌شود امام حسین علیه السلام این آه سوک و این اشک سرباز صفر را ندیده بگیرد. سربازی که مجبور است اینجا در مرز خدمت کند، دلش کربلاست اما نمی‌تواند برود.

مطالعه بیشتر:

اسیر محبّت مولایم حسین علیه السلام

در پیاده‌روی اربعین همراه گلوله‌های داغ باشید!

درباره گلوله‌های داغ

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

شهروند سیستم|مرجع رشته کامپیوتر saman692 تولید فروش روغن های خوراکی آرایشی و درمانی در گرگان مشاوره پوست و مو Omar ویستا سازه amozesh Tasha visapassport بومرنگ Diane