سفرنامه اربعین ۹۸
قسمت ۲ :
نیمه شب بود که گیتهای ایرانی در مرز مهران را ردّ کردیم. کالسکه دخترم فاطمه را دنبال خودم میکشیدم که سربازی لاغری با چشمانی شاداب جلویم را گرفت. خالی مشکی روی گونهاش همان اول به چشمم آمد. آرام گفت: « حاجی خوش به حالت، داری میری کربلا برای من هم دعا کن. »
دست راستم را از کالسکه کندم و به سویش دراز کردم. گفتم: « شما بیشتر از من ثواب میبری، شما خادم الحسین علیه السلام هستی و من زائری که معلوم نیست زیارتش قبول بشه یا نه. کار شما بیشتر ارزش داره.»
چشم چرخاندم روی لباسش تا اسم و فامیلش را نگاه کنم، دست بردم و شال مشکی نظامیاش را کنار زدم و گفتم: « حتماً از طرف شما زیارت میکنم. اسمت هم که . فرشاده، درسته؟! »
سر و شانهاش سایه انداخته بود روی تنش، برچسب روی سینهاش را درست ندیدم. سرباز لبخندش کشیدهتر شد و ذوق زده گفت: « بله حاجآقا اسمم فرشید فرشاده. »
همانطور که کالسکه را کشیدم تا از همراهانم جا نمانم، گفتم: « حتماً به اسم یادت میکنم. خیالت راحت، یادم نمیره. »
اشک دوید توی چشمان درشتش. نورافکن پایانه مرزی مهران انگار تمام چشمش را پر کرده بود. آهی کشید و برگشت. یک نگاه دیگر به او انداختم و به فکر فرو رفتم: « مگه میشه یادم بره! فرشیدِ فرشاد، اسمش و اشکش هر دو روی دلم نشست و حک شد. »
آه یک سرباز در ساعت یک و نیم نصف شب، ده روز مانده به اربعین. شاید ارزش همین آهش از تمام قدمهای پیاده من بیشتر باشد. مگر میشود امام حسین علیه السلام این آه سوک و این اشک سرباز صفر را ندیده بگیرد. سربازی که مجبور است اینجا در مرز خدمت کند، دلش کربلاست اما نمیتواند برود.
مطالعه بیشتر:
سفرنامه اربعین ۹۸
قسمت ۱ :
چهارشنبه ده صفر ، ظهر بود که گوشیام را از جیب بغل عبایم برداشتم. دادههایش را روشن کردم و «گلولههای داغ» را سرچ کردم. آورد! هنوز نمیدانستم که بالاخره نشر شهیدکاظمی آن را به چاپ رسانده یا نه!
قرار بود قبل از ماه محرم به چاپ برسد که نشد. قرار دیگر تا آخر ماه محرم بود، باز نشد. نشد ، نشد تا روزی که به سمت کربلا حرکت کردم. اولین کار عاشقیات که باشد، مشتاقی، مشتاق بارقهای از سوی محبوب، نشانهای دلربا از معشوق ، توشه افزایش دهنده معرفت و محبّت از سوی مولایت حسین علیه السلام.
ساعت یک و نیم بعدازظهر بود که سرچش کردم، باشگاه خبرگزاری جوان خبر انتشار کتاب «گلولههای داغ» را زده بود. لحظاتی بعد مسئول امور تبلیغات انتشارات شهید کاظمی پیامی داد واتس آپانه! که تا فردا در همه خبرگزاریها خبر انتشار کتاب بارگزاری میشود. خبرگزاری مشرق ، مهر ، رسا و . را دیدم. عناوین جالبی زده بودند: « در پیادهروی اربعین حواستان به گلولههای داغ باشد» ، «گلولههای داغ از پیادهروی اربعین تا قلب دشمن» و .
وقتی فهمیدم کتاب چاپ شده در اراک بودم. اما چه شیرین است که دلیل نرسیدن کتاب به دستت همان دلیل نوشتن کتاب باشد. عشق و امید به پذیرفتن این ذرّه عرض ارادت از سوی محضر ملکوتی و جهان شمول حضرت ارباب، حضرت سیدالشهداء علیه السلام.
بله ، چه شیرین که نباشی و نبینی اولین کتابت را. چه شوق و ذوقی هر نویسندهای دارد که نتیجه تلاش خود را ببیند. اما وقتی پای دم و دستگاه امام حسین علیه السلام در میان باشد، باید بگویی تا یار چه خواهد و میلش به چه باشد. باید تمام کار را به خودش بسپاری، اوست که عالم همه دیوانهی اوست. من کی هستم؟! که بخواهم راضی باشم یا نه؟!
شور و شیدایی قلب عاشق حسین علیه السلام در تمام عالم جریان پیدا کرده و نور توحید و بندگی را در رگها و مویرگهای بشریّت منتشر کرده است.امام حسین علیه السلام است که خدا عاشقش است چون بندگی خدا را کرده به تمام معنا. هر چه داشته در راه خدا داده است. مگر میشود، خدا را بندگی کنی و در راه حفظ دین خدا و حفظ هدف خلقت که همان هدایت انسانها است، به تمام معنا قدم برداری ، خون قلبت را بدهی، فرزند جوان تازه دامادت را بدهی، فرزند شیرخوارهات را بدهی ، فرزند برادر، امانت برادر را بدهی ، برادری عالم و شجاع و فرزانهای چون عباس را بدهی، مگر میشود خدا جبران نکند؟!
عشق مگر چیست؟! چه عشقی بالاتر از عشق امام حسین علیه السلام به خداوند رحمان و رحیم. آری ، کتاب به دستم نرسید اما رفتم تا جا نمانم از قافله دلدادگان. بازخورد کتاب را به مولایم واگذار کردم، مگر من برای چه کسی نوشتم؟! مگر جز عشق به مولایم حسین علیه السلام چیزی دیگری هم هست؟ نمیدانم شاید هنوز دلم جای دیگری است، هنوز خرده شیشه دارم. بله هنوز دلم خالصانه در بند مولایم حسین علیه السلام اسیر نشده است. از خدا همین اسارت را میخواهم و چه اسارتی زیباتر از این! اسیر محبّت مولایم حسین علیه السلام .
باید از همهی وابستگیهای دنیا دل کند، باید فقط به راه حسین علیه السلام دل بست. همه کس و همه چیز میرود، میمیرد و نابود میشود جز یاد و نام و نشان تو یا حسین علیه السلام.
معرفی کتاب:
درست در ساعاتی که از قم به سمت مهران حرکت کردم، دوستان عزیز و جهادی نشرشهیدکاظمی خبر دادند که بالاخره کتاب
گلولههای داغ چاپ شد. .
ده روز مانده بود به اربعین . حال خراب من فقط با نفس کشیدن در میان سیل جمعیت عاشقان حسین خوب میشد. عاشقانی که تبدیل به گلولههای داغ می شوند و در قلب دشمن فرو می روند.
یک روز مانده به اربعین برگشتم و نشستم پشت لپتاپ. هنوز کتاب به دست خودم نرسیده! اما چه زیباست که مولایم حسین علیه السلام ذرّه ذرّه عرض ارادت ما را اقیانوس اقیانوس پاسخ میدهد. پاسخی سراسر نور و محبت. الحمدلله ربّ العالمین.
بعضی عناوین فصلهای کتاب از این قرار است:
قلقلک کف پای مردم! ؛ عاشقانه امجاسم ؛ ویلچر معلول! ؛ قدم جای قدمهای جابر ؛ پیرمرد ماساژور ؛ هر چه بهداشت رعایت کرده بودم به فنا رفت! ؛ عاشقانه سیدحیدر ؛ زوجه ماکو، تدخین لامشکل! ؛ همهاش تقصیر شما هاست!
خبرگزاری مهر: گلوله های داغ راهی کتابفروشیها شد
خبرگزاری مشرق: در پیادهروی اربعین حواستان به «گلولههای داغ» باشد! + عکس
خبرگزاری رسا: «گلوله های داغ»؛ از پیاده روی اربعین تا قلب دشمن
نکته:
میتوانید این کتاب را با مراجعه به فروشگاه اینترنتی من و کتاب خریداری فرمایید.
می دهی تو اجازه ام آقا
زائر اربعینی ات باشد
مثل عبدی حقیر می آیم
عاشق و سر بزیر می آیم
اختیاری ندارم از خود من
دست من را بگیر می آیم
مولای من یا سیدالشهدا علیه السلام حال و روز دلم خراب است و تنها با نفس کشیدن در سیل جمعیّت عاشقانت آرام میشود، مرا بپذیر دارم میآیم.
دست دلم را بگیر که با معرفت بیایم و با محبت و عشق قدم بزنم و با معرفتی بالاتر برگردم.
انشاءالله فردا عازم هستم و به نیابت از همه مخاطبین گرامی قدم جای قدمهای جابر میگذارم.
ادامه مطلببسم الله الرحمن الرحیم
اوضاع اردوگاه الرمادی ۲ به هم ریخته بود. بچهها زیر بار ممنوعات نمیرفتند. نماز جماعت ممنوع، و عجّل فرجهم ممنوع! تجمّع بیش از دو نفر ممنوع، هر گونه دعا خواندن و عزاداری به شدت ممنوع. اگر میخواستیم به همه ممنوعات آنها تن بدهیم، دلمان میپوسید. تمام رنج اسارت و شکنجهها را به جان میخریدیم اما نماز جماعت و دعای کمیل را تعطیل نمیکردیم. مگر میشد، جسم ما تحت بدترین شرایط غذایی و آب و هوایی قرار داشت. اگر روح و روانمان را با دعا و نیایش و نماز جلا نمیدادیم، خیلی زود میبریدیم و مثل بعضی بریدهها جذب سازمان مجاهدین خلق میشدیم.
هر بار که به قول آنها ابو مشاکل میشدیم، گروهبان جاسم به همراه چهار، پنج سرباز وارد آسایشگاه میشدند. در دست یکی کابل ریش ریش شدهای بود که یک ضربهاش صد ضربه میشد و جان و دلت را میسوزاند. در دست دیگری لولهی آهنی و دست دیگری چوب کلفت، میریختند توی بچهها و همه را میزدند. بعد از اینکه خسته میشدند و عرقریزان، نفس نفسن استراحتی میکردند و دوباره شروع می شد. بعد از نیم ساعت کتک زدن ، دو ، سه تا از بچهها که شناختهشدهتر بودند میگرفتند و میبردند تا حسابی از خجالتشان دربیایند.
چند هفته میشد که نه آنها کوتاه میآمدند و نه ما! هر روز کتک میخوردیم، تمام بدنمان سیاه و کبود شده بود. مثل فنری جمعشده بودیم که هر لحظه ممکن بود رها شود و چشم صاحبش را کور کند. بزرگان و ارشدها یک تصمیم سخت اما قاطع گرفته بودند، اعتصاب غذا!
کار سختی بود، به همان بخور و نمیری هم که میدادند ، دیگر نباید لب میزدیم. فقط یک سطل آب داشتیم که سهمیهبندی شده بود. هر چند ساعتی یکبار پنج قاشق غذاخوری آب، سهم هر رزمنده بود و تمام! روز اول سپری شد. روز دوم دیگر رمقی برایمان نمانده بود. اما باید مقاومت میکردیم. عراقیها هم روی لج افتاده بودند و فقط پنج دقیقه آزادباش میزدند. در این پنج دقیقه یک سطل آب میکردیم برای سیصد نفر آدم! دو، سه نفر بخاطر گرسنگی و ضعف بیهوش شدند. سر و صدا راه انداختیم ، آمدند آنها را بردند، به کجا ، هیچ کس نمی دانست!
روز دوم با کمترین تلفات پایان یافت. شب با فکر و خیال اینکه عاقبت کار چه میشود؟! و بچهها تا کی میتوانند صبر کنند؟! خوابیدم. خواب نمیرفتم اما از گرسنگی بیحال شده و دراز کشیده بودم. نیمههای شب یکی از بچهها از شدت تشنگی بیدار شد، از لبهای ترک ترک شدهاش پیدا بود. ته سطل هنوز کمی آب مانده بود که داشت زیر پنکه باد میخورد. اسیر تشنه آمد، نشست کنار سطل. لیوان کوچکی هم دستش بود. خودم را به خواب زدم. میخواستم ببینم به آب جیرهبندی لب میزند یا نه. لحظهای به موجهای دایرهای روی آب خیره شد، بعد نگاهش را از آب گرفت. سرش را بالا گرفت، آهی کشید و با لب تشنه رفت سر جایش خوابید! او هنوز شانزده سال هم نداشت!
مطالب بیشتر:
۲- محمدمهدی از همان کودکی سخت مواظب نگاهش بود!
ادامه مطلببسم الله الرحمن الرحیم
همیشه به این فکر میکردم مگر میشود در کربلا باشی و صدای هل من ناصر امام زمانت را بشنوی و به یاریاش نروی! همیشه خودم را جای یاران امام حسین علیه السلام میگذاشتم و تصور میکردم همان روز را ، همان حالات را ، چشمم را میبستم و صدای چکاچک شمشیرها را میشنیدم. صدای کشیده شدن کمانها و رها شدن تیرها و فرورفتن تیرها به بدنها را حس میکردم. همیشه به خودم میگفتم من اگر روز عاشورا بودم حتماً خودم را زودتر از همه به میدان جنگ میرساندم و جان ناقابلم را فدای مولایم سیدالشهدا علیه السلام میکردم.
تعجب میکردم از کوفیانی که تا سرزمین کربلا و تا شب عاشورا امام را همراهی کردند اما وقتی امام فرمود: « هر کس بماند فردا کشته میشود. من بیعتم را برداشتم. از تاریکی شب استفاده کنید و هر که میخواهد برود ، برود! » چگونه تعدادی رفتند!؟ مگر میشود؟! چقدر آدم باید بیبصیرت باشد؟! چقدر ترسو و دنیا دوست؟!
خیلی به خودم اطمینان داشتم که بله من اگر بودم در آن صحنهی کربلا و روز عاشورا میماندم و لحظهای شک نمیکردم در یاری امام حسین علیه السلام . تا اینکه ازدواج کردم و یک شب همین درد و دلهای عاشورایی را با همسرم داشتم. آن شب اشکم درآمد و با همسرم گفتیم و شنیدیم و اشک ریختیم.
خوابیدم و در خواب رفتم به آن شب. شبی سرنوشت ساز برای من و ادعاهایم! امام حسین علیه السلام استوار روی بلندی ایستاده بود و سخن میگفت. بالای سرم مشعلی روشن بود و نورش را میریخت روی سر و صورتم. امام نگاهش روی همهی یاران میچرخید و سخن میگفت. عدهای آن شب از تاریکی شب استفاده کردند و رفتند که بروند سراغ دنیای پوچشان. اما من آن شب را سربلند طی کردم تا روز عاشورا فرا رسید. هیاهوی لشکر سیهزار نفری عمربنسعد آنچنان بیابان را به لرزه درآورده بود که ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود. یاران یکی پس از دیگری میرفتند و کشته میشدند و من گوشهای ایستاده بودم و میلرزیدم. امام سوار بر اسب نزدیک یاران باقیمانده شدند و با مهربانی فرمودند: « کسانی که تازه ازدواج کردهاند، بروند! من بیعتم را برداشتم.»
فهمیدم که منظورشان من هستم. سرم را پایین انداختم و از خجالت خیس عرق شدم. آهسته سرم را بالا گرفتم، ناگهان نگاهشان به من گره خورد و با لبخند بسیار دلنشینی فرمودند: « تازه ازدواج کردهها بروند! اشکال ندارد.»
دست و پایم را گم کردم. شرمزده و سرگردان تنهای قطعه قطعه شده و خونهای جاری شده را میدیدم و میلرزیدم. سخن امام را که شنیدم، از خدا خواسته ، سریع بند و بساطم را جمع کردم تا فرار کنم. پیش خودم میگفتم: « آقا فرموده تازه ازدواج کردهها بروند . خوب من هم تازه ازدواج کردم.»
باران تیرها و نیزهها از چپ و راست میبارید. آنقدر ترسیده بودم که خجالت و شرم را کنار گذاشته و پا به فرار گذاشتم. میلرزیدم و با خودم کلنجار میرفتم : « چطور امامت را تنها میگذاری . خجالت بکش . خاک توی سر بی عرضهات. »
خودم را لعن و نفرین میکردم اما بالاخره فرار کردم و از خواب پریدم.
#ماندگارهمچوحسین
مطالب بیشتر:
ادامه مطلببسم ربّ الحسین علیه السلام
قابلمه شیر را گذاشتم سر سفره، مهدی عجله داشت. کاسه مسی را پر از شیر کردم و گذاشتم جلویش. همینطور که نان خرد میکرد، دهانش میجنبید. با آه گفت: « ننه! همه دوستام شهید شدن ، من جا موندم ، جا موندم.»
سرش پایین بود. نگاهش را از من ید. قاشق را بیهوا داخل دهانش کرد. سوخت، نفس عمیقی کشید و رفت توی فکر. این چند روز رفتارش عوض شده بود، از همه چیز دل کنده بود. دلم شور میزد، همین دیشب بود که با صدای گریه و نالهاش از خواب پریدم. دیدم به سجده رفته و گریه میکند. کاسه شیر را از جلویش برداشتم و گفتم: « آخه ننه! چرا اینقدر دستپاچهای؟! چرا اینقدر بیتابی میکنی؟ تو دیگه زن داری. به سلامتی بچهات شش ماه دیگه به دنیا میآید. باید سایه بالا سرش باشی. این حرفها چیه؟ هی میگی جا موندم، جا موندم!»
بدون اینکه حرفی بزند، بلند شد و رفت توی حیاط. پدرش را که دید او را در آغوش کشید. از دیروز که آمده بود، هنوز بابایش را ندیده بود. با هم نشستند سر سفره. بعد از غذا مهدی وسایلش را جمع کرد و آماده رفتن شد. از همه خداحافظی کرد. زیر سایهبان درخت انگور خم شد، گره پوتینش را سفت کرد. چند قدمی رفت به سمت در، اما نگاهی به پشت سرش کرد و چرخید. دوباره پدرش را در آغوش کشید و طولانی سینه به سینهاش چسباند. بدون هیچ حرفی جدا شد و در خانه را باز کرد. اما انگار دل دل میکرد، دوباره برگشت و دست من و پدرش را بوسید و با خنده عمیقی خداحافظی کرد. او میدانست و من هم دیگر فهمیده بودم که بار آخرش است و دیگر برنمیگردد.
پنج، شش بار رفت و برگشت و خداحافظی کرد. پدرش نگاه مأیوسانهای به قد و بالای جوان تازه دامادش کرد و گفت: « بابا تو رو خدا برو، من تو رو به خدا سپردم. تو از ما نیستی!! »
صدایش ترک برداشت: « تو مال این دنیا نیستی! برو، دل بابات رو خون نکن! به خدا سپردمت. »
چشمم به افق نگاه پدرش افتاد. قلبم لرزید، نگاه مأیوسانه پدری که جوانش را به قتلگاه میفرستد. مرا یاد مقتل لهوف انداخت: « سپس نگاه مأیوسانهای به فرزند برومندش انداخت و در حالی که چشمهای مبارک خود را به زیر افکنده بود، اشک از چشمانش جاری گشت.[1]»
مهدی تازه داماد من، از زن و فرزند هنوز نیامدهاش دل کند. او دیدی به دنیا نداشت. همیشه در حال و هوای جبهه و دوستان شهیدش میسوخت. پدرش که این حرف را زد، مهدی برگشت و دوباره پدر را گرم و محکم در بغل گرفت و رفت.هنوز ۴۸ ساعت از رفتنش نگذشته بود که در آغاز کربلای پنج بعد از شکستن خط دشمن، به آرزوی خود رسید.[2]
مطالب بیشتر:
شیعه شدن یک طلبه وهابی(اعجاز اشک بر امام حسین علیه السلام)
ما از تو به غیر تو نداریم تمنّا / حلوا به کسی ده که محبّت نچشیده
فاطمه نشسته بود گوشهی اتاق و با چشمانی قرمز یک نگاه به من میکرد، یک نگاه به دامن مشکی توردارش. همان دامنی که مهدی قبل از شهادتش برایش خریده بود. دو ماه پیش که دامن را به تن فاطمه کردم، با شیرین زبانی دوید بغل مهدی و گفت: « بابایی بابایی خوشچل شدم؟ ها . خوشچل شدم؟» چرخی زد و خودش را برای مهدی لوس کرد. مهدی بغلش کرد و نشاندش روی زانو. بشری را هم نشاند روی زانوی دیگرش. بشری از کلاس پیش دبستانیاش تعریف میکرد و فاطمه برای اینکه از قافله ناز آوردن برای بابا عقب نیفتد، حرفهای بشری را به شکل دیگری تکرار میکرد و به خودش نسبت میداد. خندهی تیزی سر میداد و سرش را به زیر قبای مهدی میچسباند.
صحنهها یکی پس از دیگری جلوی چشمم رژه میرفتند، هنوز گوشی همراه مهدی گاهی صدای لرزشش میآمد و دل مرا میلرزاند. توی فکر بودم که بشری هم بیحال نشست روی زمین و خم شد روی بالش. هنوز ظرفهای میوه و شیرینی مهمانهای ظهر را از توی هال جمع نکرده بودم. سه ، چهار نفر از مسئولین حوزه آمده بودند برای عرض تسلیت و یک عکس بزرگ قاب کرده از مهدی با لباس طلبگی را گوشهی دیوار نشانده بودند.
توی فکر بودم که با صدای ناله فاطمه به خود آمدم. دویدم سمتش ، دست گذاشتم روی سرش، داغ بود خیلی داغ. دلم آشوب شد. صدای ناله بشری هم بلند شد. دستش را گرفتم ، دست او هم داغ بود. هر دو تا دخترم تب کرده بودند. خیلی تنها بودم، اشک توی چشمم جمع شد. در این دو ماه بعد از شهادت مهدی خیلی حواسم بود که دخترها اشک و گریه و بیتابی مرا نبینند، اما مگر میشد. هر بار که دخترها بهانه بابا را میگرفتند، بیاختیار اشکم درمیآمد.
هر چه دار و دوای گیاهی بلد بودم تا شب به دخترها دادم. انواع جوشاندهها را امتحان کردم. شب شد و از ترس اینکه تشنج کنند ، شربت استامینوفن به خوردشان دادم، اما فایده نداشت. فاطمه در بغل، دست بشری را گرفتم و خودم را به درمانگاه سر کوچه رساندم. یک پاکت دارو عایدم شد و دیگر هیچ. تا دو روز هر چه کردم تب دخترها پایین نیامد. توی خانه میچرخیدم و هر بار که چشمم به چشمهای درشت مهدی میافتاد و لبخندش را میدیدم، دلم میشکست. از نگاه سنگین بچهها میترسیدم و بغضم را فرو میدادم.
بالای سر بچهها نشسته بودم و هی پارچه خیس میکردم و روی پیشانی داغ آنها میگذاشتم. دلم میجوشید و توی فکر بودم. ناگهان یادم آمد دو هفته بعد از شهادت مهدی ، وقتی که دخترها خیلی بیتابی میکردند. رفتم پیش یک مشاور و از او خواستم تا راهنماییام کند. او تأکید کرده بود هر چه که بچهها را به یاد بابا میاندازد ، به حداقل برسان. بیاختیار افکار ذهنیام را به زبان آوردم: « هر چه که به یاد بابا میاندازد! »
یک دفعه پیش خودم گفتم: « نکنه این عکسی که دو روز پیش آوردند ، باعث شده دخترها تب کنند!؟ »
کوبیدم به پیشانیام: « یعنی واقعا میشه به خاطر اون عکس باشه!؟ »
دخترها خواب رفته بودند اما هنوز تبشان بالا بود. هر از چند گاهی از خواب میپریدند و ناله میکردند. مجبور بودم بالای سرشان بنشینم و هی پاشورشان کنم. پارچه خیس روی پیشانی و دستان لاغرشان بگذارم. سریع رفتم و عکس مهدی را رومه پیچ کردم و گذاشتم بالای کمد لباسی. دخترها صبح که بیدار شدند، نگاهی به گوشهی هال کردند ، عکس مهدی را که ندیدند. چشم چرخاندند و دیوارها را نگاه کردند. بدون اینکه چیزی بگویند نشستند سر سفره صبحانه. دلم آشوب بود : « یعنی این تب شدید فقط به خاطر عکس بابای شهیدشان بوده؟ خدایا ! »
ظهر نشده، تب بچهها قطع شد و نشستند همپای عروسکهایشان ، مامان بازی. اشک توی چشمهایم جوشید نمیدانستم این اشک را از خوشحالی حساب کنم یا از ناراحتی . رفتم اتاق خواب و در را بستم. عکس مهدی را از توی رومه بیرون کشیدم. نگاهی به چشمان مهدی کردم، بغضم ترکید و شروع کردم به گریه. گریه برای دختر سه سالهای که سر بریدهی بابا جلویش گذاشتند. صحنههای خرابهی شام جلوی چشمم آمد. افکار میآمدند و توی چشم و قلبم جا خوش میکردند: « دخترهای من فقط با دیدن عکس خندان و جسم سالم بابایشان دو روز در تب سوختند، امان از قلب کوچک و داغدیده دختر سه ساله ، امان از دل زینب . امان. »
مطالب بیشتر:
شیعه شدن یک طلبه وهابی(اعجاز اشک بر امام حسین علیه السلام)
ما از تو به غیر تو نداریم تمنّا / حلوا به کسی ده که محبّت نچشیده
ادامه مطلب
داستان عجیب و جالب پروفسور لگنهاوزن در محضر آیتالله مصباح یزدی
✅ توفیق شد شبی میزبان حضرت آیتالله مصباح یزدی و پروفسور لگنهاوزن باشم. او که یک شخص آمریکایی است و پس از مسلمان شدن به ایران آمده است، آن شب داستان عجیب هدایت یافتن خود را برای حضرت علامه اینگونه نقل کرد:
♦ سالها پیش که در دانشگاه آمریکا به تدریس مشغول بودم، شاگردی ایرانی داشتم بهنام علی. اواسط سال تحصیلی بود که علی درخواست مرخصی کرد. علت را که از او جویا شدم، گفت میخواهد برای حضور در جبهه و جنگ با بعثیهای عراق عازم ایران شود؛ بعد هم از من درخواست عجیبی کرد و گفت: " دعا کنید به شهادت برسم."
♦ من آنزمان کاملاً بیدین و لائیک بودم؛ از این درخواست خیلی تعجب کردم و واقعاً برایم سؤال بود که این دیگر چه عشقی است؟؟ او میخواهد بهترین کلاسها در بهترین دانشگاههای آمریکا را رها کند و به عشق چیزی به نام شهادت، در جنگ حضور پیدا کند؟؟ این معنا اصلاً برایم قابل فهم نبود.
♦علی رفت و دیگر بازنگشت. از دوستان ایرانی او جویای احوالش شدم که به من گفتند علی به شهادت رسیده است!! باورم نمیشد؛ درونم غوغایی شده بود و سؤالات سابق بیشتر از قبل آرامش را از من گرفته بود. یعنی علی به دنبال مرگی با نام شهادت رفته بود؟؟
♦پس از مدتی تصمیم گرفتم به ایران سفر کنم. قبر علی را در بهشت زهرای تهران پیدا کردم. میتوانم بگویم نقطه عطف زندگی من در کنار مزار علی رقم خورد. درس ایمان و مردانگی را آنجا آموختم. شناخت نسبی که به دین اسلام پیدا کرده بودم، مرا سیراب نمیکرد؛ از همین جهت به شهر قم سفر کردم.
♦سحرگاه بود که به قم رسیدم. با آنکه فارسی بلد نبودم، صدای مناجات دلنشینی که از حرم مطهر حضرت معصومه (علیهاالسلام) به گوشم میرسید، بر عمق جانم نشست. صبح هنگام حیران و سرگردان بودم و نمیدانستم نزد چه کسی بروم؟؟ دنبال علم دین بودم ولی کسی را نمیشناختم. در همان روز شخصی آیتالله مصباح را به من معرفی کرد و گفت گره کار تو به دست ایشان باز میشود.
و شد آنچه باید میشد.
✅ پروفسور لگنهاوزن از دانشگاههای آمریکا به ایران آمد و پس از مسلمان شدن نام محمد را برای خود برگزید. او در مؤسسه آیتالله مصباح به نام مؤسسه امام خمینی مشغول به تحصیل شد و همینک از اساتید برجسته حوزه و دانشگاه است. تاکنون قریب به ٣٠ سال در این مؤسسه مشغول خوشه چینی از خرمن معارف اهلبیت (علیهم السلام) است؛ همچنین مقالات و کتب متعددی را تألیف نموده است. خودش میگفت هرچه دارم از شهادت علی دارم.
مطالعه بیشتر:
گشته عالم غرق ماتم در عزاى جوادالائمه
کرده زهرا ناله بر پا از براى جوادالائمه
یوسف زهرا به سن نوجوانى گشته مسموم
میدهد جان در میان حجرهی در بسته مظلوم
دقایقی کوتاه جان و دلمان را میدهیم به نوای گرم مداح دلسوخته حاج جواد شکری:
سفرنامه اربعین ۹۸
قسمت ۳ :
سوار ون شدیم به سمت سامرّاء ، صبح پنجشنبه ۱۸ مهرماه رسیدیم به بغداد. راننده برای نماز صبح جای مناسبی پیدا نکرد، هر چه گفتیم : نماز ، الصلاه الصبح. توجّهی نکرد! بالاخره با داد و فریاد ما نزدیک طلوع آفتاب ایستاد. نماز صبحی آفتاب برشته، بر روی سکوی روغنی یک مغازه تعمیر ماشین اقامه کردیم با وضویی دست پاچه و سنگی به جای تربت الحسین بر پیشانی.
اولین باری بود ضریح تازه نصب شده امامین عسکرین علیهما السلام را میدیدم. دو سال گذشته را نتوانسته بودم به سامرّاء بیایم، دلم پر میکشید. خدا نصیبمان کرد، یک ۲۴ ساعت کامل همجواری و چشیدن محبّت و کرامت مولایمان امام هادی و امام عسکری علیهما السلام را. عظمت و شکوه و شلوغی حرم دلم را شکست. یاد ده سال پیش افتادم. اولین باری که به زیارت عتبات آمدم، گنبدی ویران در کنار تپّه آوارهای عظیم در دور حرم بود. داخل که میرفتی زمین خاکی ، محل انفجار گودالی عظیم و دور سنگ قبر امامان پارچهای ضخیم مخملی و سبز. هیچ شباهتی به حرم امامان دیگر نداشت. مظلومانه و خلوت و تحت شدیدترین نظارتهای امنیّتی.
صبح جمعه به کاظمین رسیده و تا نماز مغرب و عشاء در آن فضای نورانی نفس کشیدیم. بعد از نماز به سمت نجف حرکت کردیم به گمان اینکه حدود ساعت ده ، یازده شب میرسیم و به خانه ابودعاء دوست سالهای قبل میرویم، تا شاید جایی برای استراحت خانمها باشد. نشد ، دو نیمه شب رسیدیم و در خانه ابودعاء بسته بود. کمی در زدیم تا شاید کسی بیدار باشد اما نشد. صحن حضرت زهرا سلام الله علیها بالا و پایین، پشت و رو پر از جمعیّت بود. دریغ از یک جای خواب!
خانمها رفتند به سقف صحن و در جوار گنبد نورانی و باشکوه حضرت امیر علیه السلام نشستند. اما جای کج شدن و سر بر زمین گذاشتن نبود. پیرزنی بیدار میشود و دختر سه سالهام فاطمه را مختصر جای خوابی میدهد. اما ما مردها رفتیم که برویم داخل حرم. نشد من ماندم پیش بچهها و گوشیها و کفشها، دیگران رفتند زیارت.
دو پسرم را در مختصر جایی خواباندم، عبایم را روی سنگهای سفید و چرکمرده انداختم و دو تا کفش هم زیر سر آنها گذاشتم. از شدت خستگی بیهوش شدند. من هم نشستم بالای سرشان. مردی که کنار بچهها خواب بود، هیکلی و درشت بازو بود. در همان حال زیارت خواندن و چرت زدن، مواظب بودم دستی به صورت یا لگدی به پهلوی بچهها نخورد. پسرم علی خیلی بدخواب بود و هی تکان میخورد. سرش از روی کفش خزید و صورتش روی نرمه خاکها ، روی سنگ کثیف قرار گرفت. چشم که افتاد ناگهان دلم شکست. بیاختیار اشکم درآمد، یاد توصیه امام رضا علیه السلام افتادم که « ای پسر شبیب، هر گاه گریان شدی پس برای حسین گریه کن. »
با اشک بلند شدم و جای علی را درست کردم. همان موقع مرتضی غلتی زد و صورت و بینیاش روی خاک قرار گرفت، تحمل دیدن این صحنه را نداشتم ، سریع جایش را درست کردم. تا اشک روی صورتم خشک میشد، دوباره پسرها غلتی میزدند و من دوباره اشکم درمیآمد. اذان صبح را گفتند و یکی یکی اطرافیان بیدار شدند و با دیدن یک عمامه به سر در کنارشان، چشمهای خوابآلودهشان گرد میشد و سلامی میکردند و بلند میشدند که بروند وضو بگیرند.
مطالب بیشتر:
جملهای زیبا و پرمعنا از ولی امر مسلمین جهان حضرت آیت الله العظمی ای:
اگر انسان بخواهد در زمینههای معنوی و فرهنگی، تر و تازه بماند جز رابطه با کتاب چارهای ندارد.
معرفی چند کتاب جدید:
سفرنامه اربعین ۹۸
قسمت ۴ :
دستشویی رفتن هم برای خودش مکافاتی داشت. موکبها هیچ یک سرویس بهداشتی نداشتند و همه مجبور بودنداز سرویسهای صحن حضرت زهرا سلام الله علیها استفاده کنند. دست علی و مرتضی را چسبیدم و از لابهلای جمعیّت خودم را به پلهها رساندم. یک طبقه پایین رفتیم تا به سرویسهای بهداشتی رسیدیم. از لابهلای صفهای تشکیل شده میخزیدیم تا صف خلوتتری پیدا کنیم اما دریغ. ناگهان از بین جمعیّت افتادم توی مشتی . یک لحظه گمان کردم وارد استخر شدهام آن هم با عبا و عمامه.
حمامها همه پر بود و هر یک صفی طولانی. تعدادی توی همان دستشوییها حمام میکردند و تعداد زیادی همان بیرون دستشویی شده و در محل وضو گرفتن خود را خیس کرده و مشغول صابون و شامپو زدن بودند. چند تا بچه چشمهایشان سوخته بود و نعره میکشیدند، پدرها دنبال آب بودند که روی سر بچهها بریزند تا بلکه ساکت شوند. هر سه ، چهار نفری با یک شیر آب مشترکاً حمام میکردند.
صحنۀ رنگارنگی بود، های راهراه ماماندوز تا زیر زانو، مایوهای تنگ و ترش و های معمولی سفید و سورمهای. بدنهای سیاه و سفید و برنزه، پرمو و کممو ، چاق و لاغر ، کوچک و بزرگ. ایرانی و افغانی و پاکستانی از هر نوعی مهربانانه و همیارانه توی هم میلولیدند و بدنهای خود را میشستند.
اولین و آخرین زیارتم را کردم، چشمم که به ضریح حضرت امیر علیه السلام افتاد، دلم آرام گرفت. علی و مرتضی را تبرّک کردم و زدم بیرون تا برسم به محل قرار. رفتیم و رفتیم تا بالاخره یک موتور سه چرخه پیدا کردیم و ۱۲نفره سوارش شدیم! من و حاجآقا جلالی (پدرخانم) جلوی سه چرخه روی دو جعبه آچار که دو طرف موتور بود، نشستیم. از جلو منظرهی جالبی بود برای سوژه بیست و سی اما حیف که دوربینی نبود که این صحنه تاریخی را ماندگار کند.
مطالب بیشتر:
سفرنامه اربعین ۹۸
قسمت ۷ :
دوباره زدیم به راه، هنوز نیم ساعت نگذشته بود که عاقله مردی جلویمان را گرفت و با لحنی سوک و لهجهای محلی اصرارمان کرد که به خانهاش برویم. خانمها سوار موتور سه چرخ شدند و مردها پیاده به دنبال آن. میگفت قریب قریب اما عجب قریبی بود این راه بعید.
به جلوی خانهاش که رسیدیم با جاسم دست دادیم و روبوسی کردیم. وقتی دستش را توی دستم گرفتم. ناگهان دستم خالی شد، فقط تیکه گوشتی استوانهای شکل، دستم را پر کرد. جا خوردم، برای اینکه ناراحت نشود زود دستش را رها نکردم اما دلم لرزید و چندشم شد!
بعد که با نگاههای گذرا دستش را ورانداز کردم، دیدم یک دستش فقط دو انگشت دارد، بدون کف دست به همراه تیکه گوشتی استوانهای و بدون استخوان. معلولیّت مادرزادی داشت که به یک دختر و یک پسرش هم به ارث رسیده بود. خانهشان در روستایی دورافتاده قرار داشت که امکاناتی نظیر ماشین لباسشویی نداشتند اما جالب بود که وایفای داشت اما بسیار ضعیف!
صبح زود بعد از صبحانهای مفصّل ما را سوار دو گاری کرده و به کنار مسیر بردند. خانم از ماجراهای زن و دختر صاحبخانه گفت و دلم را شوری دگر بخشید. خانم دور از چشم زن صاحبخانه، لباسها و چادرها را با دست میشوید و میخواهد پهن کند که زن صاحبخانه میفهمد و ناراحت که چرا شما زحمت کشیدید و لباسهای پرعرق و بدبوی خود را شستهاید. باید صبر میکردید تا من این کار را میکردم. عفواً عفواً گویان لباسهای خیس را میگیرد و پا تند می کند توی کوچههای تنگ و تاریک پشت خانه. خانم می رود دنبالش ، چندین خانه و حیاطهای تودرتو و تاریک را پشت سر میگذارد تا میرسد به خانهای که ماشین لباسشویی و خشک کن دارد. لباسها را میچپاند توی خشککن. خانم منتظر میماند تا کارش تمام شود چون چارهای ندارد، راه برگشت را نمیداند!
اذان صبح بچههای صاحبخانه میآمدند و میرفتند و کمک میدادند برای سفره صبحانه. خانم دست میکند توی کولهپشتی و مقداری آجیل و پسته به دو دختر صاحبخانه میدهد. دختر کوچکتر دستش را جلو میآورد و مشتی آجیل میگیرد. دختر بزرگتر که فقط دو سال بزرگتر است، دستش را جلو میآورد، خانم مشتی آجیل خالی میکند توی دستش. اما آجیلها جلوی چشمانش قل میخورند و به زمین میریزند. خانم با تعجب فقط زمین را نگاه میکند. چشمش به دست معلول دختر میافتد، دستی که کف ندارد. انگار سوراخ است و هیچی داخلش نگه نمیدارد. قلبش ریش میشود مخصوصاً وقتی دختر کوچکتر را میبیند که دامنش را جلو میآورد و اشاره میکند که آجیل را توی این بریز.
لبخند دو خواهر کشیدهتر میشود و تشکر میکنند اما خانم دلش شکسته و شرمنده با چشمانی تر نگاهشان میکند. خیلی ناراحت میشود که چرا زودتر نفهمیده وضعیّت دست دخترک را.
مطالب بیشتر:
سفرنامه اربعین ۹۸
قسمت ۶ :
روز دوم پیادهروی را با قوه و انگیزه مضاعفی شروع کردیم. از مسیر خاکی فرات به مسیر آسفالت طریق العلماء رفتیم. موکبهای بیشتر با شربتهای رنگارنگ و مزههای مختلف ، اوضاع برای بچهها بهتر شد. کباب و شربتهای رنگی یکی پس از دیگری کیف بچهها را کوک کرد و تاختیم و تاختیم تا غروب. وارد خانهای شدیم برای نماز مغرب و عشاء. خانه شهید محمد العیساوی ، پدر شهید بسیار با احترام و اصرار ما را دعوت کرد و نماز جماعت به امامت شیخ جلالی اقامه شد. پدربزرگ شهید هم به تازگی مرحوم شده بود و روز سوم دفنش بود. شام خورده و برای شهید و جدّ شهید جناب مرحوم العیساوی فاتحه مفصّلی قرائت کردیم.
خانم آمد و از بیماری چشم دختر شهید برایمان گفت. دلمان گرفت مخصوصاَ وقتی تعریف کرد از مهربانی و پاکی دل دختر شهید. زنجان برای سرگرم کردن فاطمه و دیگر بچهها میگوید: « بیایید بشینید با هم بازی کنیم، بازی اتل متل توتوله . گاو حسن چجوره. »
بچهها چیزی نمیفهمند و عربی و انگلیسی را با هم بلغور میکنند. خانم به دیوار تکیه میدهد و پاهایش را دراز میکند. ناگهان دختر شهید عروسک کوچک و چرکمردهاش را رها میکند و خیز برمیدارد روی پاهای خانم و شروع میکند به ماساژ دادن پاهایش. خانم هر چه عربی و فارسی قاطی میکند تا مرادش را بفهماند، نمیشود یا دخترجان شهید نمی خواهد بفهمد! شاید میخواسته خستگی پای یک زائر را بگیرد و قدمی به مولایش حسین علیه السلام نزدیکتر شود. خانم بغض میکند، دختر را به بغل میگیرد و میبوید و میبوسد و مینشاند کنار خودش و بازی اتل متل توتوله را با دلی شکسته به پایان میرساند.
مطالب بیشتر:
سفرنامه اربعین ۹۸
قسمت ۵ :
شب اول پیادهروی نزدیک مسجد سهله ، دنبال یک وسیله دیگر بودیم تا ما را به ابتدای طریق العلماء برساند. موتور سه چرخه دیگری را دیدیم که رانندهاش راضی شد با پنجاه هزار تومان ما را برساند. بعد از مدتی گفت: « مبیت موجود » به ما فهماند که بیایید خانه ما شب استراحت کرده و فردا صبح پیادهروی را شروع کنید. سوار سهچرخهاش شدیم، دو شیخ در جلو روی جعبه و ده نفر با کوله پشتی و کالسکه عقب. آن شب همگی حمام کرده و زیر کولر گازی و زیر پتو تا صبح خواب راحتی کردیم. صبح هر چه به ابوعیسی اصرار کردیم که کرایهاش را بگیرد، قبول نکرد. دست روی چشمانش گذاشت و گفت: « زوّار الحسین ع »
حاجآقا جلالی برای اینکه جبران کند، یک تراول پنجاه هزاری به دختر کوچک ابوعیسی هدیه داد. ابوعیسی هم دست به جیب شد و به بچهها اسکناس یک دیناری داد. ما را سوار سه چرخهاش کرد، به او چندین بار تأکید کرده بودیم که ما را به طریق العلماء یا همان راه فرات یا طریق السبایا (راهی که اسرای کربلا را بردند) برساند، اما وقتی پیاده شدیم و فرعیها را طی کردیم فهمیدیم که وارد مسیر اصلی نجف-کربلا شدهایم. از عمود ۱۰۰ تا ۱۳۰ را در همان مسیر رفته و بعد از پرس و جو فهمیدیم که از عمود ۱۳۰ در جاده فرعی سمت راست دو، سه کیلومتر که برویم به طریق العلماء میرسیم.
مسیر کنار رود فرات ، خاکی اما سرسبز و پر از نخلهای سر به آسمان کشیده بود. ساعت حدود ۹ صبح ، آفتاب توی سرمان و سایه درختان کمکم کوتاه میشد. گرمای زیاد در کنار کمبود موکبها کمی اذیتمان کرد اما منظرههای دلانگیز و باغهای سبزی و نخل جبرانش کرد. تا ظهر در مسیرمان فقط کلمنهای بزرگ آب بود که غالبا گرم بودند اما هر چه بود تشنگی جمعیّت را برطرف میکرد.
بعدازظهر راه کج کردیم به سمت موکب شیرازیها، استراحت مختصری به همراه چای و غذا. دو ساعت به غروب مانده بود اما دیگر نای رفتن نداشتیم. در خانهای نزدیک همان موکب ماندیم. خانهای بزرگ و صاحبخانهای بزرگمرد. سیدعبدالله به همراه دو پسرش سیدمرتضی و سیدمحسن در جنب و جوش بودند. دفترچهی منقش به تصویر شهیدمحسن حججی را برداشتم و در حیاط باصفای خانه روی یک صندلی تمیز و نو نشستم و دست به قلم شدم. نوشتم و نوشتم تا اینکه دو ، سه تا بچهی بامزه چوب به دست، سرتاپا مشکی پوش نزدیک شدند. به خاطر مرغ و خروسها و مرغابیها دعوایشان شده بود و مرا برای فیصله دادن به دعوا گیر انداخته بودند. وقتی فهمیدند من هیچی از حرفهایشان را نمیفهمم، خودشان کم آوردند و رفتند.
کمی بعد سر و کله زنجان پیدا شد و از همسران سیدمرتضی و سیدمحسن تعریف کرد که با اینکه پابهماه بودند و شکمها برآمده ، اما تندتند و بدون هیچ ملاحظهای کار میکردند. دلش برای آنها سوخته بود و کمکشان کرده بود اما آنها بیشتر ناراحت شده بودند. عجیب بانوان پابهماهی بودند!
بعد از خوردن شام، رفتم دستشویی. سکوت آرامشبخش در کنار فضای سرسبز و بوی چمن تازه مرا به حال خوشی فرو برده بود. در دستشویی بدون مقدمه و ناگهان خودش محکم بسته شده و یک مارمولک سیاه بزرگ از بالا افتاد روی دستم. آنچنان ترسیدم که همهی آرامش و حال خوشم یکجا پرید. دستپاچه از آن دستشویی زدم بیرون. قلبم به شدت میتپید و چندشم شده بود. الان که مینویسم بدنم مور مور میشود و نرمی و وزن مارمولک افتاده شده را حس میکنم. آخ قلبم!
مطالب بیشتر:
سفرنامه اربعین ۹۸
قسمت ۸ :
روز سوم پیادهروی را با قدرت شروع میکنیم و حدود بیست و پنج کیلومتر را میتازانیم. پای مرتضی درد گرفته بود. به مادربزرگش میگوید: « نمیدونم چرا کف پام داره میسوزه . خیلی میسوزه. »
خالهجان میشنود و با بغض میگوید: « خُب ننه! از صبحی بیشتر از بیست کیلومتر اومدی. قربون پاهات برم . »
آن روز هم شب میشود و در حدود ۱۵کیلومتری کربلا در موکبی کنار مسیر میخوابیم و صبح هم به علت خستگی و آبله پای دو تن از همراهان ده کیلومتری را با ماشین ون میرویم و بقیه راه را چارهای جز پیاده رفتن نداریم. لحظه به لحظه به تعداد جمعیّت افزوده میشود. همه حواسم به بچهها بود که گم نشوند. لحظهای غفلت ممکن بود یکی گم شود. رفتیم و رفتیم تا گنبد باصفای آقا اباالفضل العباس علیه السلام به چشممان آمد و دلمان را برد.
به سختی با کالسکه و چرخهای کولهبر داخل بینالحرمین شدیم و حاجآقا جلالی کنار کولهها و بچهها ماند و ما رفتیم زیارت حرم حضرت عباس علیه السلام و یک ساعته برگشتیم. ورودی حرم فشار زیاد جمعیّت باعث شد تا مرز خفگی هم پیش بروم اما بخیر گذشت. خدا را شکر کردم که علی و مرتضی را نبرده بودم.
بعد آمدن خانمها رفتیم سمت موکب رفسنجانیها به نام مبارک خاتمالانبیاء صل الله علیه و آله . جایی گرفتیم و ناهار خورده نخورده، خودم تنهایی به زیارت حرم مولایمان اباعبدالله علیه السلام رفتم، ترسیدم بچهها را ببرم و در شلوغی اذیت شوند. اما داخل حرم بسیار خلوتتر از بیرون حرم بود!
تا شب کربلا ماندیم و سرانجام روانه شدیم سمت مهران با کولهباری از عنایت و محبّت و معرفت، هر کس به اندازه ظرفیت خود. به قم که رسیدیم همان شب اول دلم تنگ شد اما چارهای نیست باید تا سال آینده که یار چه خواهد و میلش به چه باشد، منتظر بمانیم.
الحمد لله علی کل حال .
مطالب بیشتر:
بسم الله الرحمن الرحیم
بالاخره بعد از سه بار بازنویسی کار کتاب خاطرات شهید محمدمهدی_آفرند تمام شد.
این شهید عزیز فرمانده دسته ویژه خطشکن غواص گردان ۴۱۲ لشکر ۴۱ ثارالله بود.
چه بسیار که با اشک دیده جملات و کلمات را پشت سر هم قرار دادم و نوشتم و نوشتم تا دلم آرام گیرد. نوشتم تا خودم آدم شوم و ان شاءالله لایق شهادت.
اسم کتاب را گذاشتم شب_حنظله_ها همان شبی که بسیاری از تازه دامادها شهید شدند. شب نوزدهم دی ماه سال ۱۳۶۵.عملیاتکربلای۵
الحمدلله رب العالمین
از راست: مرحوم سلطانمرادی، شهید آفرند، سردار حاج قاسم سلیمانی ; محمدرضا باقری و شهید محمدی
بیشتر بخوانید:
بسم الله الرحمن الرحیم
خدا رو شکر اولین کتابم با عنوان گلولههای داغ ده روز قبل از اربعین توسط انتشارات شهید کاظمی چاپ شد. به قول مدیر انتشارات با اینکه فرصت تبلیغات نداشت و ایّام مناسبتی آن نیز گذشته اما فروش خوبی داشته است. الحمدلله ربّ العالمین
چند تا از بازخوردهای خوانندگان کتاب را تقدیم میکنم:
برای خرید کتاب از سایت من و کتاب کلیک کنید
از راست: مرحوم محمد سلطانمرادی ؛ سردار شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی ؛ شهید محمدمهدی آفرند
بخشی از فصل آخر کتاب شب حنظلهها (خاطرات داستانی شهید محمدمهدی آفرند):
دلم آشوب بود، نمیدانستم این تصمیم ناگهانی به صلاحم است یا نه؟ آیا میتوانم حق مطلب را ادا کنم؟ امید داشتم خود پسرعمه شهیدم به کمکم بیاید و با مهربانی و اخلاص همیشگیاش دستم را بگیرد و در نوشتن خاطراتش یاریام کند.
توی دلم به شهید گفتم: « بالاخره من هم پسر داییات هستم، هم برادر زنت. به دلم افتاده از شما بنویسم. ۳۳ سال گذشته اما دل است دیگر!»
قرآن استخارهام را برداشتم و رو به قبله سه بار سوره توحید را خواندم و سه بار صلوات؛ مصحف شریف را باز کردم: « اینکار به مراد دل باشد اما چهل روز صبر لازم دارد. انشاءالله درست میشود». آیه ۲۴ سوره مبارکه کهف آمد:« وَ اذْکُرْ رَبَّکَ إِذا نَسِیتَ وَ قُلْ عَسى أَنْ یَهْدِیَنِ رَبِّی لِأَقْرَبَ مِنْ هذا رَشَدا ».
دلم قرص شد اما حکمت چهل روز را نفهمیدم. دلم لرزید، شتابزده و دل آشوب رفتم سراغ تقویم گوشیام. چهل روز دیگر مصادف بود با روز شهادت حضرت صدیقه طاهره فاطمه زهرا سلام الله علیها. شور عجیبی به دلم افتاد. عشق و محبّت عجیب مهدی آقا به حضرت زهرا سلام الله علیها باعث شده بود که او در گردان ۴۱۲ قرار بگیرد ، گردانی که به پیشنهاد حاج قاسم سلیمانی و به همّت و فرماندهی شهید عارف حاجعلی محمّدیپور به نام مقدس حضرت زهرا سلام الله علیها تشکیل شده بود.
گردانی که دسته ویژه آبی-خاکی آن به فرماندهی مهدیآقا ، اولین گروهان از اولین گردان بود که در شب عملیّات کربلای ۵ با رمز مقدس یا فاطمه اهرا سلام الله علیها به مواضع دشمن در کانال پرورش ماهی حمله کرد. شبی که مصادف بود با ایّام شهادت مادر سادات. شبی که سی و سه سال است سالگرد شهید محمّدمهدی آفرند در منزل پدریاش با عزاداری و ی و اشک بر حضرت زهرای اطهر سلام الله علیها همراه میشود.
مطالب بیشتر:
بخشی از کتاب گلولههای داغ:
. یاد خاطره یکی از دوستان افتادم: « با جمعی از بچههای کرمانی داخل یک موکب نشسته بودیم، قابلمه نیمرو جلوی یک عراقی بود و با ولع و اشتیاق مشغول خوردن بود. ما هوس نیمرو کرده بودیم ، صدا بلند کردیم: «میدونی ما کی هستیم؟! ما همشهریهای حاج قاسم سلیمانی هستیم.»
مرد عراقی تا نام حاج قاسم را شنید مثل برق گرفتهها از جا پرید، یک دستش را به نشانه احترام بر سر گذاشت و با دست دیگرش قابلمه نیمرو را جلوی ما گذاشت. خنده بر لبهایمان ماسید. رفت و به سرعت برگشت، یک سینی پر از نیمروی دیگر جلویمان گذاشت.»
پیش خودم گفتم: «باید این ترفند همشهری حاج قاسم را بکار ببرم.» البته به آنجا نکشید، سینی پر از نان و پنیر از راه رسید.
دل نوشته:
سردار دلها تو به آرزویت رسیدی . اما من قلبم داره میترکه . باورم نمیشه . ان شاءالله با فرمان رهبر عزیزتر از جانمان آنچنان انتقامی بگیریم که ترامپ قمارباز به گریه بیفتد . انتقام سخت در راه است.
مطالب بیشتر:
سلام خدمت همهی مخاطبان داستان خوان و داستان نویس و داستان دوست فرهیخته.
معرفی چند تا کتاب خوب که در دو ماه گذشته خواندم و لذت بردم:
دوستان گرامی اگه از این لیست کتابی خواندهاید، نظر بدهید لطفا .
بخش هایی از کتاب گلولههای داغ به مناسبت رحلت شهادت گونه حضرت زینب سلام الله علیها :
۱- بیبی عصا ن میآمد و من پا به پای بیبی آرام و بیقرار ، بیبی با اینکه زانو درد شدیدی داشت اما میخواست پیاده راه بیاید دلیلش را نمیدانم! اما هر از چند گاهی چشمانش بارانی میشد و بغض گلویش قلب مرا هدف میگرفت. عصایی قدیمی به دست داشت، بالاخره همیار و تکیهگاه موقتی بود. گاهی همزمان اشک میریخت حتما به یاد حضرت زینب سلام الله علیها در دل زمزمه میکرد: «ای کاش در مسیر شام، حضرت زینب سلام الله علیها یک عصا داشت نه! کاش فقط یک چوب بود که خستگی پاهایش را لحظهای به تن سرد و خشکیده چوب میسپرد و کاش.!.»
۲- دستها را روی کنده زانو گذاشته بود و خمیده ناله میزد و اشک میریخت. سید حیدر آمد داخل موکب و با صورتی نمکشیده از اشک ادامه داد: «تا حالا دیدین کسی را به جرم عشق اسیر کنن؟! زینب به جرم عشق اسیر شد! دیگر کدام خدمت فایده داره، چه کار کنیم؟ چطور سینه بزنیم؟ چه گریهای؟!»
دستهای دود گرفتهاش را به پیشانی میکوبید و های های گریه میکرد. صدایش را بلند کرد و با ناله گفت: «او به تنهایی اسیر عشق شد و از کربلا تا شام به اسارت رفت!»
مطالب بیشتر:
بخشی از کتاب گلوله های داغ به مناسبت ولادت حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام:
بعد از حدود سه ساعت به نجف رسیدیم ، یکی از دوستان عراقی به نام ابودعاء منتظر ما بود. روبروی صحن تازه ساخته شده حضرت زهرا سلام الله علیها در کوچهای که مسجد جامع کاشف الغطاء در آن بود به سمت خانه ابودعا رفتیم ، در کوچهای باریک و بن بست، ما را به خانهای برد دوطبقه اما بسیار قدیمی. دیوارهای بلند اما کج و معوج داشت! ۵پله میخورد و به طبقه بالا میرسید دو اتاق کوچک داشت با درهایی قدیمی که درست بسته نمیشدند. کوله پشتی خود را در اتاق جا دادم و بعد از ساعتی استراحت همراه مهدی و برادرش محمد برای نماز ظهر و عصر به حرم رفتیم.
زیر نور سرکش آفتاب در صحن نشسته بودم و زیارت جامعه کبیره میخواندم ، مهدی کنار من نشسته بود و چانه خود را مشت کرده بود و به گنبد و گلدسته خیره شده بود. در حرمها وقتی دعا و زیارت میخواندم، مهدی کمتر حرف میزد. سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم: «مهدی برای من هم دعا کن باشه، دعا کن خدا همه مریضها رو شفا بده.»
بدون مقدمه ناگهان گفت: «دعا میکنم خدا تو رو هم شفا بده!»
محمد پقّی زد زیر خنده، با شوخی گفتم: «ها مهدی دعا کن خدا منم شفا بده ، من واقعا دیوانهام که سر به سر تو میگذارم!»
مطالب بیشتر:
بخشی از کتاب گلولههای داغ به مناسبت ولادت با سعادت امام جواد علیه السلام:
صحن حرم امامین کاظمین علیهما السلام بسیار بزرگتر از صحن حرم حضرت علی علیه السلام بود و به خاطر همین خلوت به نظر میرسید. مهدی به همراه برادرش روبروی ضریح نشسته بود و به دوگنبد کنار هم چشم دوخته بود. مهدی بیکار که میشد، سرش را میخاراند و یا تقلّا میکرد که زبانش را به سر دماغش برساند!
من کمی دیرتر از بقیّه از حرم حرکت کردم و ساعت ۹ به مسجد رسیدم، هنوز غیر از ما ۱۲ نفر کسی در آن اتاق نبود. پتویی که زیر پایم انداخته بودم، پنبههایش تکه تکه شده بود، پنبهها مثل قلوه سنگهایی بودند که زیر کمر با حرکات ناموزونی میچرخیدند و پهلوها را ماساژ میدادند. به ناچار یک پتوی دیگر هم روی آن انداختم اما باز هم ماساژ به راه بود!
تازه به خواب رفته بودم که با صدای برادران عراقی بیدار شدم، اتاق لو رفته بود. افرادی در تاریکی میآمدند و به دنبال جای خواب میگشتند! چشمانم گرم شده بود که یک عراقی صدایم کرد و با حرکات دست به من فهماند که کمی جابحا شوم تا کنارم بخوابد. در دلم گفتم: «بی انصاف تازه چشمم گرم شده بود و داشتم خواب میرفتم.»
برادر عراقی جایی برای خودش درست کرد اما بعد از مدتی بلند شد رفت و من دیگر از خستگی زیاد به خواب رفته بودم. ناگهان با یک ضربه سنگین به شکمم از خواب پریدم، یک برادر عراقی عظیم الجثه کنارم خواب بود. شکم گندهاش از زیرپیراهنی بیرون زده بود، موهای درشت و بلند شکمش را خاراند. صدای خس خس سینهاش با بوی سیگار تنش قاطی شده بود. دهانم تلخ شد، این چند روز از بس بوی انواع سیگارهای خارجی را چشیده بودم، ته حلقم تلخ مزه شده بود. فقط با شیرینی ، موقتاً تلخیاش میرفت.
نزدیک بود با دستان سنگینش یکبار دیگر مرا مورد لطف قرار دهد! که با یک چرخش جا خالی دادم. نگاهی به ساعت موبایلم انداختم ساعت ۳ نیمه شب بود.
مطالب بیشتر:
درباره این سایت